زانو هایم را بغل میگیرم
انگار دارم گناهانم را از چشم هایم بالا می اورم
تمام نمی شوند چرا؟
اشک هایم را میگویم
انگار قلبم مثل چشمه ای می جوشد
ماه هاست منتظر چنین لحظه ای بودم
پرچمت تکان میخورد
و من میلرزم
نگاهِ آخر است
چشم هایم از پرچمت سر میخورد
و به گنبد طلایی ات میچسبد
پلک هایم را در هم میفشارم
این اشک ها تمام شدنی نیستند
حق هم دارد دلِ وامانده ی من
حرف از جداییه نوکر از دربار ارباب است
چشمانم را میبندم
گنبدت را نمیبینم
ولی تو را حس میکنم
اینکه در تمام تاریکی ها هم کنارمی
حتی در همین تاریکی های شهر خودمان
با سلامی از صحن گوهرشادت خارج میشوم
شهرم با تو تاریک نخواهد بود
نگذار رهایت کنم
ارباب